ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

هوراااااااااااااااااااااااا. تولد ایلمانه

توی این قسمت مدیر سایت تولد ایلمان رو تبریک گفتن و نوشتن:  ایلمان کولوچه مربایی 2 سالگیت مبارک امروز شنبه 24 آبان 93 تولد کولوچه مربایی مامانه. واقعا یادش بخیر و خدا رو هزاران بار شکــــــــــــر که این فرشته کوچولوی شیطون بلا رو نصیب ما کرده و داداش ارمیا شده. همونطور که توی قسمت سن نی نی مشخصه ارمیا درست 1 سال و 10 ماه و 10 روز از ایلمان بزرگ تره. دیروز با همسری تصمیم گرفتیم تا یه مهمونی به مناسبت تولد فسقلمون بدیم. ضربتی مهمونهامون رو دعوت کردیم و رفتیم کیک گرفتیم و قرار شد تا به همراه مهمونهای عزیزمون ( اقاجون و مامانی و دایی مهدی و دایی مرتضی_ عزیز جون_ عمو حسن ...
24 آبان 1393

عکسهای آتلیه

وقتی که رفتیم مشهد با خواهری تصمیم گرفتیم بچه ها رو ببریم آتلیه و ازشون عکس 3 نفری بندازیم. ایلمان بلا که همش وول می زد و نتونستیم عکس 3 نفره بگیریم. از روی عکسها عکس گرفتم به خاطر همین خیلی خوب نشده. خانم عکاس خسیس فایل عکسها رو نداد. ( ایلمان قرار بود توی این عکس وسط باشه و همش فرار می کرد. یه ماشین اونجا پیدا کرده بود و با اون بازی می کرد ) این عکس جوجه هامو روی تخته شاسی بزرگ چاپ کردیم این عکس رو هم نزدیک حرم امام رضا (ع) گرفتیم راستی شنبه 24 آبانه و تولد 2 سالگی ایلمان ناناز مامان. شاید یه تولد خودمونی بگیریم به خاطر ماه محرم و روز تولد ارمیا برای هردوشو...
18 آبان 1393

روزهای تاسوعا و عاشورا

 صبح تاسوعا  بابایی رفته بود و برای نذر عزیز ببعی خریده بود. ساعت 11 بود که فکر می کردم تا اونموقع دیگه ببعی بیچاره قربونی شده. امیر حسین برامون نذری آورد و گفت که هنوز ببعی زنده ست. من هم بچه ها رو آماده کردم و بردم تا کمی با ببعی بازی کنن. چه بارونی هم میومد. عصر تاسوعا مامانی دیگ حلیم رو بار گذاشت، ایلمان مامان از روز قبل سرما خورده بود و همش بی قرار بود و من نتونستم مثل همیشه برم پای دیگ. ولی برای همه دعا کردم. چند تا عکس هم دایی مرتضی از ارمیا موقع هم زدن حلیم انداخته که هر وقت گرفتم توی همین پست اضافه می کنم. بعد از پخش کردن حلیم با بچه ها ( سارا، علی، پرهام و ارمیا و ایلمان ) رفتیم تا بچه ها...
18 آبان 1393

این روزهای محرم

این چند شب رو رفتیم بلوار قدس دولت آباد، محله عربها. به قول همسری وقتی وارد بلوار میشیم انگار که وارد کربلا شدیم. همه عربها با لباسهای عربی و نوحه های عربی به آدم حس عجیبی میدن.کنار خیابون پر از تکیه های هست که هر شب دیگهای نذری رو بار می گذارن و غذا می پزن و میدن دست مردم. شاید باور نکنین ولی انقدر دیگ و عربهای در حال نذری پختن رو می بینی که واقعا حس می کنی تو یه جایی غیر از ایرانی. ارمیا و ایلمان خیلی ذوق دارن و شب که میشه میگن بریم هیئت و به قول ایلمان خیئت. ایلمان چنان چایی که بابایی توی راه از ایستگاه های صلواتی می گیره رو می خوره که معلومه خیلی ذوق داره. دیشب  تا میومدم چاییم رو بخورم به من می گفت: گفتم داغه بذا...
10 آبان 1393

برای بخشش کوه گناه یک راه است. بریز قطره ی اشکی تو در عزای حسین

دلی كه سینه زن هر شب محرم شد صدای هر تپشش ذكر یا حسینَم شد به یاد غربت یك لحظة تو این گونه بساط گریة هر روز من فرا هم شد شبی كه در دل من خیمه زد غم از هر سو دلم حسینیة بغض و آه و ماتم شد فدای زلف پریشان تو كه بر نیزه برای قافله سالاری تو پرچم شد فرشته مثل رقیه سیاه می پوشد حسین ! سایة تو از سر همه كم شد همیشه هر شب جمعه امید دارم كه دوباره زائر شش گوشة تو خواهم شد قسم به عشق كه رنگ حسین می گیرد دلی كه سینه زن هر شب محرم شد ...
6 آبان 1393
1